محل تبلیغات شما




به رسمِ همیشگی‌اش می‌ایستاد کنار پنجره. عادت کرده بود هرشب عبور اتومبیل‌ها را که از خیابان رد می‌شدند، تماشا کند. از سوسوی چراغ‌هایشان خوشش می‌آمد. وقتی سایه‌روشن‌ها روی صورتش می‌رقصیدند، بارقه‌ای از امید در دلش جان می‌گرفت. حس می‌کرد در ورای اتاقِ کوچکش، زندگی با سرعتِ بیشتری جریان دارد. اگر رنگِ چراغی در نظرش زیبا بود، تا جایی که چشم‌هایش می‌توانست، دنبالش می‌کرد. و اگر اتومبیل با سرعت رد می‌شد، با صدایی خفه و بغض‌آلود می‌گفت: نه. نرو!
و هیچ راننده‌ای نمی‌دانست که آن سوی خیابان، کسی هست که با رفتن هر غریبه به شانه‌های دیوار تکیه می‌دهد تا شاید. تنهایی‌اش را فراموش کند!
اما اکنون که خانه ویران شد، جای خالیِ دیوار اتاق هرشب روشن است!

با نورِ چراغ برق
 


نمی‌دونم روزی که گذروندم رو چطور توصیف کنم. خوب، بد، شلوغ، دردناک، نوستالژیک! اول مهر درهم برهمی بود. دیروز معده‌درد شدید داشتم اما نتونستم از خیر رب اناری که مامان آورده بود بگذرم. خوردم و به تماشای دربی نشستم که خاله اومد و همراه مامان، سه تایی یه بازی کسالت‌بار رو که برنده‌‌اش ما بودیم تماشا کردیم‌‌. خاله رشته‌خوشکار هم آورده بود که انصافا چسبید بعداز بازی اما وقتی خاله رفت، کم‌کم حالم بد شد. انقدر بد و مهوع و همراه با سردرد و افت فشار که از ۸ شب دراز کشیدم و خوابیدم تا صبح و طبق روال چندشب گذشته، درگیر یه کابوس سلسله‌وار بودم‌. جشن عروسی در یک گورستان!  کابوس خوبی نیست! بدترین صحنه‌اش مارهای له شده اما زنده‌اس و اینکه هی می‌دوم و راه می‌رم اما نمی‌رسم!

روز کاری اول مهر هم بسیار شلوغ بود و طولانی و تقریبا ساعت چهار رسیدم خونه. یعنی پنجِ دو روز پیش! ولی دیدن فرشته رمضان‌نژاد خیلی بهم انرژی داد. مثل اون وقت‌ها تپل بود و همراه پسرش و یه آقایی که نفهمیدم شوهرش بود یا پدرش اومده بود دفتر. کلی جیغ جیغ کردیم و بغل و بوس. و رفت و من موندم فکر اینکه اون خوشبخت‌تره یا من؟!
 


 

امروز موقع برگشتن به خونه، از دور به درخت‌های بید مجنون جلوی کلانتری نگاه کردم، برگ‌های به خزان نِشَسته‌شون رقصان و بی‌قرار دور هم می‌چرخیدن، احساس کردم باد فقط در اون نقطه جریان داره و پاییز فقط در اون نقطه توقف کرده.
مدتی رو محوِ پاییزِ محبوس شده در بین درخت‌های بید مجنون بودم! یک‌ آن دلم برای همه تنگ شد اما فقط یک یار صمیمی رو خواست که سر بگذارم روی شونه‌اش و زار زار گریه کنم!
اونجا، خودِ پاییز بود. از اون پاییزهای بادخیز.  درست در زیرِ دو درختِ بید مجنون.

 


 

مـی روم دگـر ز دیارت، خیـز و توشــۀ سفــرم کن
دل که شد لبالب دردت، خون به ساغرِ جگرم کن

چون سبو شکسته سفالم، گـوزه گـر! نگـر به چه حـالم
یــا درستــم از لــبِ لـعـلــی،  یــا شکـستــه تـــرم کــن

خـاکِ ره بسـا کـه سبـویـی، گـردد و بسـا گـلِ رویـی
یا که سبزه بر لبِ جویی، خاک اگر چنین به سرم کن

چـون دگـر شـدن ز سفـالی، باشـد آرزوی محـالـی
ای که بی نظیر و مثالی، پس دگر تو خود دگرم کن

خوانده ای به بـزمِ جهـانم، برنشانده بر سرِ خوانم
یا به کــامِ دل برسانـم، یا ز خـانـه ات بـه درم کـن

آدمـی کـه میــرد و زایــد، هــول و حیـرتـم بفـزایـد
مشکلـم خِـرَد نگشاید، خـاکِ دیگـری به سرم کن

بــا هــزارهـا خـبـــر از یـک، بــا هــزارهـا اثــر از تــک
شک بد و یقین بتر از شک، زین دو بد تو برحذرم کن

غرقه شد به وسوسه ها دل، قصّه شد سلامتِ ساحل
همچو خود پس ای دلِ غافـل، با یقیـن ز دیـن به درم کن

ای امیــنِ شـرعِ طـریقـت، حـق میـانِ مـا بـه وثیـقـت
با فسانه ها به حقیقت، چون رسد کسی؟ خبرم کن

ای طلسـمِ تیـره سرشتـم، از تـو قالبـم ز تـو خشتم
خاکِ مادر، ای به تو کِشتم، خیز و شِکوه با پدرم کن

هستی آفـریـن که هنـر کرد، از تو خلـقِ نـوعِ بشر کرد
خــاک را به رتبه چو زر کرد، خـود نگفته ای تـو زرم کن

ای درخـتِ تیـرگـی، ای شـب، پُر شکوفه و گـلِ کوکـب
قطـعِ خـویـش را چـو زر و سیـم، روشـن ارّه و تبـرم کن

باز هـم شبـی سپـری شد، وقتِ نغمۀ سحری شد
خیــز امیــد! و نـای و نـوا سـاز و با تـرانۀ سحرم کن
 



چرا نِی این نبات‌چوبی‌ها توش پره نباته! من هی مجبور می‌شم بجومش و گازگازی‌ش کنم و بِدَمَم و بازبدمم تا بتونم نبات‌داغم رو با نی‌اش بنوشم! اصلا هم معده‌دردم بهتر نشد تازه سردردم به درد‌هام اضافه شد!

امروز که رئیس مثلا رفته بود جلسه، مهرسام و مادرش رو توی خیابون دید که دوتا مگس‌کش صورتی دست مهرسام بود. ازش پرسید چی خریدی؟ گفت دَ خریدم.
از خواهرش پرسیدم با مگس‌کش چکار می‌کنه؟ گفت بغلش می‌کنه و می‌خوابه!
یعنی من می‌میرم برای این خنگول جیگری‌م که با وجود بزرگ‌تر شدنش، از دلبری‌ش کم نمیشه برای من!

 



صبح با خودم گفتم یه آیت‌الکرسی بخونم و افکار منفی رو بریزم دور. تقصیر آیت‌الکرسی که نبود، اما به سر پیچ کوچه که رسیدم از دور یه سگ سیاه دیدم و آه از نهادم بلند شد! اومدم برگردم خونه که مامان بیاد ردم کنه که هیبت سگه به نظرم غیرعادی اومد. رفتم جلوتر و متوجه یه توده‌ی سیاه و در هم پیچیده شدم. رفتم جلوتر و دوتا پا رو تشخیص دادم. و یه خانم که به حالت سجده درحالی که پاهاش کاملا از زمین فاصله داشت، روی زمین خشک شده بود. یقین داشتم مرده. اما چون نیم‌تنه‌اش در هم پیچیده بود حدس زدم نصفه‌شبی بهش زده و سرش رو قطع کردن. جرات نداشتم جلوتر برم. نمی‌تونستم نفس بکشم‌. هول کرده بودم. دیگه داشتم بلند بلند حرف می‌زدم که چیکار کنم. به خودم گفتم تو این همه فیلم و مستند دیدی، کلی کتاب و مقاله خوندی. یه روزی باید با یه تصویر واقعی روبرو می‌شدی. پس نترس و برو جلو. جسم متلاشی شده و مثله شده‌ی آدمیزاد رو بارها دیدی. و رفتم جلو و صورت مادر مژگان رو تشخیص دادم و گفتم مرده! چندبار صداش زدم، ناله کرد. یادمه چندبار تکرار کردم زنده‌ای؟ ناله کرد. دویدم سمت خونه عالیه خانم. خواب بود اومد دم در. فقط دستش رو گرفتم و با دست چپم ته کوچه رو نشونش دادم. دیگه نمی‌تونستم حرف بزنم. گفت زنگ می‌زنه اورژانس. دویدم سمت خونه و به مامان گفتم و برگشتم‌ آقاجاوید و تاکسی بالاسرش بودن. بلندش کرده بودن. صورتش خونی بود. از کیفم دستمال درآوردم و پاکش کردم. خون‌های روی زمین و لباسش ه شده بود. معلوم بود چنددقیقه‌ای به اون حالت مونده. گفت سرش گیج رفت و خورد زمین. انقدر خون‌ها رو پاک کردم که رسیدم به منشاءش که گوشه‌ی ابروی چپش بود. اما گونه‌اش پاک نمی‌شد‌. آقاجاوید گفت بسه دیگه، کوفته شده خون نیست. مامان با زهره‌خانم رسیدن و عالیه‌خانم هم آب آورد و یکم دیگه تمیزش کردم و دو‌نه‌دونه آدم‌ها دورمون جمع می‌شدن که نمی‌فهمیدم از کجا میان! همه می‌گفتن زنگ بزن به مژگان. گفتم گوشی ندارم! شماره‌ش رو هم ندارم! مادر مژگان هم می‌خواست صورتشو ببینه. آخرش دانیال رو واداشتم دوربینش رو بذاره رو سلفی و نگه داره جلوش که خودش رو ببینه. آمبولانس که اومد همه به من گفتن برو دیرت شد، ما هستیم‌. برای آخرین با صورتشو دیدم که جای کبودی‌ها داشتن سیاه می‌شدن! دستامو شستم و با تنگی‌نفس شدید و فشار پایین اومدم دفتر و روز کاری مزخرفم شروع شد به اتمام رسید. بابا می‌گفت از آقایون هرکی فکر می‌کرد خودش اولین کسی بوده که رسیده بالاسرش. آخرش هم شوهرعالیه گفت اول تو دیدی و زنگ خونه‌شون رو زدی و خانمش هم به اورژانس خبر داده.
باری به هر جهت، فهمیدم این توانایی رو دارم که نزدیک آدم‌های درب و داغون بشم. حتی اگر توی یه کوچه عریض و طویل تک و تنها باشم.

 



امروز با کیانا یه نیمچه رکوردی زدیم (چه رکوردی!) صبح که با سر و صدای بشور بساب مامان بی‌خواب شده بودم به کیانا درمورد روکش صندلی‌ توی دفتر و کیسه‌بوکس مهدی پیام دادم که جواب داد باید ببینه و آیا وقت دارم بریم براشون چرم بخریم و ۲ساعته برگردیم؟ منم که کلی خرید داشتم و می‌تونستم همه رو توی یه خیابون انجام بدم قبول کردم. ۱۱:۳۰ حرکت کردیم و اذان ظهر رسیدیم و اذان مغرب کارمون تمام شد و ساعت ۷ مثل جنازه‌ها برگشتیم خونه. بقیه رو در ادامه با جزئیات نوشتم چون ممکنه یه روز کلا یادم بره کجاها رفتیم، از بس که این روزها بیرون رفتیم!

 


 

دیروز، در یک هوای بادخیز و برگ‌بار و بارونی که سراسر پاییـزِ نـاب بود، دوباره رفتم چشم‌پزشکی. نه عینک جدید مشکل داشت و نه معاینه‌ی قبلی چشم‌هام. بهم گفتن فقط باید دو هفته‌ی دیگه لنز جدید رو استفاده کنم تا بهش عادت کنم و نگران نباشم. اما درواقع من باید به این دید ناواضـح و غیـپرشفـاف و مـات و تیـره و تـار عادت کنم نه به لنـز جدید!

 


 

ابداً دلم نمی‌خواد مثل اولین جمله‌‌ی جزء از کل شروع کنم (اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان‌ها بدهد.) اما ظاهراً گریزی  از این وزن نیست! پس بذار اینطور شروع کنم؛ اگر خداوند تصمیم بگیره به تنهایی‌م خاتمه بده، ترجیح میدم کسی رو بفرسته که بتونم هرازگاهی باهاش قرار ملاقات بذارم، بریم گردش، بریم خرید، بریم سینما، کتاب‌های موردعلاقه‌مون رو به هم معرفی یا با هم مبادله کنیم، هم‌راز و هم‌گریه‌ی همدیگه باشیم! من خودم باشم و اون هم خودش. بی تکلّف و بی ریـا!
اما حالا یه دوست نزدیک دارم که یه سر داره و هزارتا دوست‌پسر و یه پیشنهادِ دوستیِ ایمیلی که می‌تونم ساعت‌ها براش بنویسم و درددل کنم اما متاسفم که بگم دیگه چنین پتانسیلی رو در خودم نمی‌بینم! گفته بودم که سال‌هاست تبدیل شدم به ساقه‌ی خشکیده‌ی علفی که با نـم بارونی تـر می‌شه اما هرگز زنـده نمیشه!

 


 

من پانزده سال داشتم و آن را حس می‌کردم، مسابقه دادن با زمان را حس می‌کردم. بدنم در حال تغییر بود، رشد می‌کرد، برجسته می‌شد و کشیده‌تر می‌شد. دلم می‌خواست این تغییرات متوقف شود اما ظاهرا بدنم دیگر متعلق به من نبود! اکنون به خودش تعلق داشت و کوچک‌ترین اهمیتی به احساسی که من درباره‌ی این تغییرات داشتم نمی‌داد. به این‌که آیا من می‌خواستم همچنان یک کودک باقی بمانم یا به چیز دیگری تبدیل شوم. آن چیز دیگر مرا می‌ترساند و به لرز درمی‌آورد. همیشه می‌دانستم نحوه‌ی رشد من با برادرانم تفاوت داشت، اما هیچگاه درمورد مفهوم آن فکر نکرده بودم. حال مدام در این‌باره فکر می‌کردم. شروع به بررسی نشانه‌های این تفاوت کردم و هنگامی که مشغول بررسی شدم، این نشانه‌ها را در هرجایی پیدا کردم.

 



داشتم فکر می‌کردم ارزیابی‌شتاب‌زده از جلال رو امیر معرفی کرده اما این کتاب پیشنهاد احمد بود. احمد معروف بود به بیداری. امیر هم به بی‌خوابی! اون سال‌ها من خیلی تنها بودم. اما همه‌ی وجودم پر از عشق به خداوند بود. اصلا با لبخند فرشته‌ها بیدار می‌شدم. جریان هوایی که تنفس می‌کردن و بسیار خوش‌عطر بود رو روی صورتم حس می‌کردم. من سرشار از عشق و انرژی بودم. بخاطر همین می‌تونستم با اون‌هایی که ناامید از خدا بودن ساعت‌ها مباحثه کنم تا متقاعد بشن دست از گلایه کردن و هرزنویسی بردارن. اما من دیگه اون آدم سابق نیستم. تنهایی‌م بیشتر شده، غم و اندوه و مشکلاتم پابرجاست و از نظر جسمی هم که کاملا تحلیل رفته‌ام! فقط گاهی یه حس عجیب سراغم میاد برای پیدا کردن اون دختری که می‌گفت: دیگه از خدا هم کاری برای من ساخته نیست و خودش این رو می‌دونه». نمی‌خوام اعتراف کنم باهاش موافق شدم. این درست نیست. به هرحال ما یک‌سری اختیارات داریم و به خودمون بستگی داره که کدام یک از تصمیماتمون رو عملی کنیم. حال خوشی ندارم. اگر بخوام همینطور به افکارم دامن بزنم، خودم به خودم خواهم گفت آتئیست.
امشب تولد سپنتاست. سپنتایی که حتی با وجود دیدنش، باز هم جرأت تصور کردنش رو ندارم. و این در حالی‌ست که خودم هم دیگه اون آدم سابق نیستم. اما اشتیاق عجیبی دارم به در آغوش گرفتن کسی که دوستش دارم و دوستم داره.
کتاب تحصیل‌کرده اثر تارا وستوور تمام شد. خوندن این کتاب به پیشنهاد مهرآوه شریفی‌نیا بود که از طرف انتشارات آذرمیدخت بهم هدیه شد. اینکه این کتاب موجب استعفام شده رو قبول دارم. به هرحال بهم شجاعت گفتن بخشی از حرف دلم رو داد.

 


 

چندروزه دارم فکر می‌کنم کوآلاها و کانگوروها شانس آوردن اهل اینجا نیستن وگرنه تاحالا نسلشون منقرض شده بود! اینجا، اونایی که اهلش هستن، واسه جون آدم‌ها تره هم خورد نمی‌کنن. هرکی به هر نحوی بمیره، خیلی زود می‌ره به زباله‌دانی تاریخ!

منتظر صباح وطن‌خواه هستم که سوالاتم رو بپرسم. فکر کنم در مقابلم گارد بگیره و بحثمون بشه آخه از نقدی که به کتابش داشتم ناراضی بنظر میومد!

یکی از بی‌خودترین ماه تولدی که گذروندم دی‌ماه امسال بود و تبریک تولد مایی هم سر ذوقم نیاورد! روزشماری می‌کنم این ده روز هم تموم بشه و نرم سر کار. نه اینکه بخوام بی‌کار بمونم‌. فقط دلم می‌خواد برای کاری که انجام می‌دم ارزش قائل باشن.

 


 

از خلوتکده‌ برمی‌گردم. حرف‌های قدیمی رو نشوندم سر جای اولشون اما اونجا دیگه پـرنده‌ای نمونده که براش درددل کنم!
امروز خیلی جدی به رئیس گفتم نمی‌خواین کسی رو بیارین؟ گفت برای چی؟ گفتم جایگزین من. گفت مگه می‌خوای کجا بری؟! گفتم فقط تا آخر این ماه میام. قبلا گفتم که دیگه نمی‌تونم بیام! دیدم داره حاشیه می‌ره، گفتم دارم جدی حرف می‌زنم. وقتی دید بغض دارم، گفت می‌گردم یکی رو پیدا می‌کنم کمکت. گفتم مسئله این نیست. گفت می‌خواستم از سال دیگه حقوقت رو زیاد کنم. گفتم اگر ماهی ده میلیون هم بدین دیگه در توانم نیست بیام. گفت خب دو هفته استراحت کن بعد برگرد. گفتم نمی‌تونم. گفت تا عید و باز هم سر حرفم بودم. گفتم یه چیزهایی هست که باید بهتون بدم. دو تا خودکار اشانتیون رایتلی که یادگاریه و دسته کلید. گفت کلیدها رو ازت نمی‌گیرم. اینجا خونه‌ی توئه. هروقت بخوای می‌تونی بری و هروقت‌ خواستی می‌تونی برگردی. گفتم به قول زنده‌یاد نادر ابراهیمی؛ بازگشت همه چیز را خراب می‌کند. اگر بنا باشه که فکر کنم چندهفته تا چندماه دیگه قراره برگردم، تا اون روز استرس دست از سرم برنمی‌داره و یه خواب خوش ندارم. دیدم داره بغض می‌کنه. دیگه هیچی نگفتم! همه می‌گفتن فقط کافیه یک‌بار بهش بگی می‌خوای بری، ببین چطور به دست و پات میفته. اما من آدم این کارها نبودم! الانم با اینکه دیگه نه از نظر روحی و نه از نظر جسمی توانایی ادامه دادن در چنین محیطی رو ندارم،  از عصر تا حالا عذاب وجدان داره خفه‌ام می‌کنه. نمی‌دونم چرا حس می‌کنم تقصیر منه! درحالی که من کم نذاشتم! اما ظاهرا رئیس فکر می‌کرد تا هست، هرطور بخواب می‌تونه باهام تـا کنه و منم تحت هر شرایطی هستم اما متاسفم که دیر فهمید من ظرفیت بالایی دارم نه نامحدود! به هرحال صبرم یک روز سرریز می‌کنه. این حالِ من، حالِ امروز و دیروز نیست. ماه‌هاست که می‌خوام ترکشون کنم اما جرأت گفتنش رو نداشتم. نه به رئیس، بلکه به مامان که حالا باید بیشتر تحملش کنم! اما من گفتم و تازه این اول سختی‌هامه! رفتم به چندسال قبل. این درحالیه ک هیچ‌ برنامه‌ای هم برای آینده و بی‌کاری‌م ندارم.

 


 

و بالاخره برگشتم به خلوتکده‌م. و تنها کامنتی که داشتم، مرداد۹۸ ارسال شد که اونم کسی نبود جز آبجی فاطمه. انگار دارم خواب می‌بینم. باورم نمی‌شه! دیشب هم بلاگفا جواب داد هم امیر ایمیل داد و هم الان برگشتم به وبم و هم از فاطمه یه خبری شد.

نمی‌خوام خاکستر گذشته‌م رو بهم بریزم تا شاید شعله‌ور بشه، می‌دونم که بازگشت همه چیز رو خراب می‌کنه، اما قطعا جایی که نقش زیادی در شکل‌گیری و تحول افکار و احساساتم داشت رو به فراموشی نمی‌سپارم. قدر اینجا رو هم خواهم دونست.

 


 

باورم نمی‌شه، بلاگفا بعداز ۴سال جواب ایمیل‌هام رو داد و یه توکن برای بازیابی رمز وبلاگ‌هام فرستاد‌. چه خوب شد پیامم به اون هکر رو حذف کردم!

و در راستای جر و بحث دیروزم با رئیس، فکر می‌کردم امروز برج زهرمار باشه، منم خودم رو برای استعفا آماده کرده بودم. اما ظاهرا صداقت کلامم درش نفوذ نمود و متنبّه شد! بلافاصله بعد از من اومد و تقریبا به بیشتر کارهامون رسیدیم. نکته اینجاست که ایشون می‌خواد با یک دست هرچی هندونه دم دستش میاد رو برداره و از من هم همین توقع رو داره. اما من توانایی‌هام محدودن!

دیگر اینکه دیشب که با هماجون تماس تصویری داشتیم، به نظرم خوشحال و خوشبخت نیومد. به نظرم زندگی در اروپا اونقدرهام رویایی نیست. درسته که ما اینجا کلی مشکل داریم. درسته که اونا اونجا رفاه و نظم و قانون و تفریح دارن. اما انگار ما اینجا دلخوش‌تریم! ‌

ولی با همه این تفاسیر من ترجیح می‌دم هرچه زودتر برگردم به خلوتکده‌ام تا از دست این ادبیات خاله‌زنکی خلاص بشم. 

 



با دور موندن از خلوتکده‌، هم ذوق هنری‌م کور شد و هم چشمه‌ی ادبیاتم خشک. اصلا تبدیل شدم به یک آتشفشان منهدم! یه شازده‌کوچولو هم پیدا نشد دوده‌گیری‌م کنه! و اینطوری شد که دو روز طول کشید در جواب "دلم تنگ شد برات" مرتینا، بتونم یه جمله‌ی مناسب بگم!
من برای برگردوندن خلوتکده‌م خیلی تلاش کردم اما نتیجه نگرفتم. تا دیشب که دست به دامن یه هکر شدم. صبح با خودم گفتم اگر امروز جواب داد که هیچ، وگرنه بی‌خیال! باز هم دوری از اون مرداب و جنگل رو تحمل می‌کنم. امروز دیدم اصلا سین نکرده، منم پیامم رو دیلیت کردم. و هزاران حرف دیگر که ناگفته ماند.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خلاصه درس های علوم نهم