صبح با خودم گفتم یه آیتالکرسی بخونم و افکار منفی رو بریزم دور. تقصیر آیتالکرسی که نبود، اما به سر پیچ کوچه که رسیدم از دور یه سگ سیاه دیدم و آه از نهادم بلند شد! اومدم برگردم خونه که مامان بیاد ردم کنه که هیبت سگه به نظرم غیرعادی اومد. رفتم جلوتر و متوجه یه تودهی سیاه و در هم پیچیده شدم. رفتم جلوتر و دوتا پا رو تشخیص دادم. و یه خانم که به حالت سجده درحالی که پاهاش کاملا از زمین فاصله داشت، روی زمین خشک شده بود. یقین داشتم مرده. اما چون نیمتنهاش در هم پیچیده بود حدس زدم نصفهشبی بهش زده و سرش رو قطع کردن. جرات نداشتم جلوتر برم. نمیتونستم نفس بکشم. هول کرده بودم. دیگه داشتم بلند بلند حرف میزدم که چیکار کنم. به خودم گفتم تو این همه فیلم و مستند دیدی، کلی کتاب و مقاله خوندی. یه روزی باید با یه تصویر واقعی روبرو میشدی. پس نترس و برو جلو. جسم متلاشی شده و مثله شدهی آدمیزاد رو بارها دیدی. و رفتم جلو و صورت مادر مژگان رو تشخیص دادم و گفتم مرده! چندبار صداش زدم، ناله کرد. یادمه چندبار تکرار کردم زندهای؟ ناله کرد. دویدم سمت خونه عالیه خانم. خواب بود اومد دم در. فقط دستش رو گرفتم و با دست چپم ته کوچه رو نشونش دادم. دیگه نمیتونستم حرف بزنم. گفت زنگ میزنه اورژانس. دویدم سمت خونه و به مامان گفتم و برگشتم آقاجاوید و تاکسی بالاسرش بودن. بلندش کرده بودن. صورتش خونی بود. از کیفم دستمال درآوردم و پاکش کردم. خونهای روی زمین و لباسش ه شده بود. معلوم بود چنددقیقهای به اون حالت مونده. گفت سرش گیج رفت و خورد زمین. انقدر خونها رو پاک کردم که رسیدم به منشاءش که گوشهی ابروی چپش بود. اما گونهاش پاک نمیشد. آقاجاوید گفت بسه دیگه، کوفته شده خون نیست. مامان با زهرهخانم رسیدن و عالیهخانم هم آب آورد و یکم دیگه تمیزش کردم و دونهدونه آدمها دورمون جمع میشدن که نمیفهمیدم از کجا میان! همه میگفتن زنگ بزن به مژگان. گفتم گوشی ندارم! شمارهش رو هم ندارم! مادر مژگان هم میخواست صورتشو ببینه. آخرش دانیال رو واداشتم دوربینش رو بذاره رو سلفی و نگه داره جلوش که خودش رو ببینه. آمبولانس که اومد همه به من گفتن برو دیرت شد، ما هستیم. برای آخرین با صورتشو دیدم که جای کبودیها داشتن سیاه میشدن! دستامو شستم و با تنگینفس شدید و فشار پایین اومدم دفتر و روز کاری مزخرفم شروع شد به اتمام رسید. بابا میگفت از آقایون هرکی فکر میکرد خودش اولین کسی بوده که رسیده بالاسرش. آخرش هم شوهرعالیه گفت اول تو دیدی و زنگ خونهشون رو زدی و خانمش هم به اورژانس خبر داده.
باری به هر جهت، فهمیدم این توانایی رو دارم که نزدیک آدمهای درب و داغون بشم. حتی اگر توی یه کوچه عریض و طویل تک و تنها باشم.
رو ,هم ,یه ,گفتم ,کوچه ,زمین ,شده بود ,و با ,تک و ,و تنها ,دیدی و
درباره این سایت