از خلوتکده برمیگردم. حرفهای قدیمی رو نشوندم سر جای اولشون اما اونجا دیگه پـرندهای نمونده که براش درددل کنم!
امروز خیلی جدی به رئیس گفتم نمیخواین کسی رو بیارین؟ گفت برای چی؟ گفتم جایگزین من. گفت مگه میخوای کجا بری؟! گفتم فقط تا آخر این ماه میام. قبلا گفتم که دیگه نمیتونم بیام! دیدم داره حاشیه میره، گفتم دارم جدی حرف میزنم. وقتی دید بغض دارم، گفت میگردم یکی رو پیدا میکنم کمکت. گفتم مسئله این نیست. گفت میخواستم از سال دیگه حقوقت رو زیاد کنم. گفتم اگر ماهی ده میلیون هم بدین دیگه در توانم نیست بیام. گفت خب دو هفته استراحت کن بعد برگرد. گفتم نمیتونم. گفت تا عید و باز هم سر حرفم بودم. گفتم یه چیزهایی هست که باید بهتون بدم. دو تا خودکار اشانتیون رایتلی که یادگاریه و دسته کلید. گفت کلیدها رو ازت نمیگیرم. اینجا خونهی توئه. هروقت بخوای میتونی بری و هروقت خواستی میتونی برگردی. گفتم به قول زندهیاد نادر ابراهیمی؛ بازگشت همه چیز را خراب میکند. اگر بنا باشه که فکر کنم چندهفته تا چندماه دیگه قراره برگردم، تا اون روز استرس دست از سرم برنمیداره و یه خواب خوش ندارم. دیدم داره بغض میکنه. دیگه هیچی نگفتم! همه میگفتن فقط کافیه یکبار بهش بگی میخوای بری، ببین چطور به دست و پات میفته. اما من آدم این کارها نبودم! الانم با اینکه دیگه نه از نظر روحی و نه از نظر جسمی توانایی ادامه دادن در چنین محیطی رو ندارم، از عصر تا حالا عذاب وجدان داره خفهام میکنه. نمیدونم چرا حس میکنم تقصیر منه! درحالی که من کم نذاشتم! اما ظاهرا رئیس فکر میکرد تا هست، هرطور بخواب میتونه باهام تـا کنه و منم تحت هر شرایطی هستم اما متاسفم که دیر فهمید من ظرفیت بالایی دارم نه نامحدود! به هرحال صبرم یک روز سرریز میکنه. این حالِ من، حالِ امروز و دیروز نیست. ماههاست که میخوام ترکشون کنم اما جرأت گفتنش رو نداشتم. نه به رئیس، بلکه به مامان که حالا باید بیشتر تحملش کنم! اما من گفتم و تازه این اول سختیهامه! رفتم به چندسال قبل. این درحالیه ک هیچ برنامهای هم برای آینده و بیکاریم ندارم.
گفتم ,رو ,کنم ,هم ,میکنه ,میخوای ,از نظر ,اما من ,نه از ,دیدم داره ,کنم اما
درباره این سایت