به رسمِ همیشگیاش میایستاد کنار پنجره. عادت کرده بود هرشب عبور اتومبیلها را که از خیابان رد میشدند، تماشا کند. از سوسوی چراغهایشان خوشش میآمد. وقتی سایهروشنها روی صورتش میرقصیدند، بارقهای از امید در دلش جان میگرفت. حس میکرد در ورای اتاقِ کوچکش، زندگی با سرعتِ بیشتری جریان دارد. اگر رنگِ چراغی در نظرش زیبا بود، تا جایی که چشمهایش میتوانست، دنبالش میکرد. و اگر اتومبیل با سرعت رد میشد، با صدایی خفه و بغضآلود میگفت: نه. نرو!
و هیچ رانندهای نمیدانست که آن سوی خیابان، کسی هست که با رفتن هر غریبه به شانههای دیوار تکیه میدهد تا شاید. تنهاییاش را فراموش کند!
اما اکنون که خانه ویران شد، جای خالیِ دیوار اتاق هرشب روشن است!
با نورِ چراغ برق
درباره این سایت