من پانزده سال داشتم و آن را حس میکردم، مسابقه دادن با زمان را حس میکردم. بدنم در حال تغییر بود، رشد میکرد، برجسته میشد و کشیدهتر میشد. دلم میخواست این تغییرات متوقف شود اما ظاهرا بدنم دیگر متعلق به من نبود! اکنون به خودش تعلق داشت و کوچکترین اهمیتی به احساسی که من دربارهی این تغییرات داشتم نمیداد. به اینکه آیا من میخواستم همچنان یک کودک باقی بمانم یا به چیز دیگری تبدیل شوم. آن چیز دیگر مرا میترساند و به لرز درمیآورد. همیشه میدانستم نحوهی رشد من با برادرانم تفاوت داشت، اما هیچگاه درمورد مفهوم آن فکر نکرده بودم. حال مدام در اینباره فکر میکردم. شروع به بررسی نشانههای این تفاوت کردم و هنگامی که مشغول بررسی شدم، این نشانهها را در هرجایی پیدا کردم.
حال ,بدنم ,میشد ,تغییرات ,تفاوت ,فکر ,را حس ,این تغییرات ,من با ,با برادرانم ,همیشه میدانستم
درباره این سایت